باب 2 (التوحيد و نفي التشبيه)، حدیث دوم:
بحث به اینجا رسید که حضرت امام علی بن موسی الرضا فرمود:
قابل توجه است که این خطبه حاوی مطالب بسیار مهمی است و به حقیقت اگر همین خطبه درست بررسی شود، بسیاری از خطب و بیانات معصومین مطرح و بررسی شده است. چون این خطبه از خصوصیت والایی برخوردار است.
شبیه عبارت فوق، در کلمات معصومین فراوان داریم. از جمله:
سؤال اساسی این است که چگونه نفی صفات از خدا، اساس توحید میشود؟ در حالی که در باره خدا صفات فراوان در آیات و روایات آمده است. خدا در قرآن کریم خود را فراوان توصیف نموده. جمع این دو چگونه است؟
اقوال در مسئله:
در جواب سؤال فوق چندین جواب مطرح شده است، اهم آنها اشاره میشود تا قول مختار معین گردد.
قول اول
برخی گفتهاند: نفی صفات از خدا، یعنی صفات خلق را از خالق نفی کردن.
مخلوق صفاتی (مانند ید، عین، اذن، لسان و سایر جوارح) و حالاتی (مانند سرور، حزن، مرض، سلامت و غیره) و لوازمی (مانند مکان، زمان، محدودیت و غیره) دارد، اینها را باید از خدا نفی کنیم.
بنابر این، نظامِ توحیدِ خدا، در نفی صفات ممکنه از اوست.
در خصوص صفاتی که در باره خدا و خلق آمده و مشترک بین خدا و خلق است، میگوییم: لفظ مشترک است اما معنا فرق میکند. عالم: در خصوص خدا، علم بالذات، بالاصاله و غیر محدود است لکن در ممکن به عکس است.
قول دوم
برخی مانند قاضی سعید قمی گفتهاند:
اساسا هیچ صفتی برای خدا نیست. این صفاتی که در آیات و رویات آمده است، همه به جنبه سلبی بر میگردد. و در مقام بیان نفی نقص است نه اینکه خدا صفتی داشته باشد. عالم یعنی لیس بجاهل، قادر یعنی لیس بعاجز، حی یعنی لیس بمیت و... .
بنابر این، جز مسئله اقرار و اثبات - بلا تشبیه – نمیتوانیم چیزی در باره خدا بفهمیم، جهت ثبوتی در این صفات مطرح نیست. البته ایشان استدلالهایی هم دارند.
قول سوم
اکثر محققین گفتهاند: نفی صفات از خدا یعنی نفی صفات زائد بر ذات.
این صفات (مذکور در آیات و روایات) برای خدا هست و معنای ثبوتی هم دارد. لکن عین ذات است.
علت اینکه فرمودند اساسِ توحید نفی صفات است این میباشد که عدهای قائل شدهاند که در خصوص خدایتعالی صفت و موصوفی است (یعنی برای خدا ذاتی است و علمی، ذاتی است و قدرتی، ذاتی است و حیاتی و...).
در برابر اینها فرمودند خیر، چنین نیست. زائد بودن صفت را باید از خدا نفی کرد.
بر این اساس، این صفات جنبه ثبوتی دارد، در عین حال زائد بر ذات هم نیست. همه صفات درست است اما عین ذات است، ذاتی است که: علمٌ کلُّه، قدرةٌ کلُّه، حیاةٌ کلُّه و... .
این صفات از نظر مفهوم متعددند اما مصداق یکی است.
به عبارت دیگر، این صفات عینیت دارد با ذات مقدس.
بیانات بعدی هم شاهد همین معناست و استدلال بر آن است:
لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ الْمَوْصُوفِ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَة ؛
زيرا هر صفتى نشان مىدهد كه غير از موصوف، و هر موصوفى گواهى مىدهد كه غير از صفت است
اما اینکه همه صفات (مذکور در آیات و روایات) هست، چون همه اینها کمالات است. به حکم مداراک، عقل و وجدان هست، اما زائد بر ذات نیست. یک حقیقت است.
استدلال:
اگر صفت و موصوفِ حقیقی باشد (یعنی زائد بر ذات باشد)، صفت و موصوف حقیقی، کار را به مخلوق بودن آن دو منتهی میکند، چرا؟ چون طبق یک تقریر چنین میشود که:
این صفت - زائد بر ذات - قدیم است یا حادیث؟ اگر قدیم است لازم آید تعدد قدما. پس توحید در کار نیست. بلکه به تعداد صفات، موجود قدیم داریم. و طبق بیانات معصومین هر قدیمی خدا خواهد بود.
كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ، لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِيا (الإحتجاج، ج1، ص: 203) ؛
كلام ايزد، انشاء و خلق چيزي است كه پيشتر نبوده. اگر كلام خدا قديم بود، خدای دومی میبود.
اما اگر صفات - زائد بر ذات - حادث باشد، سؤال میشود:
کی این صفت را به موصوف داده؟ کسی یا چیزی غیر از موصوف آن را ایجاد کرده و به موصوف داده؟ در این صورت، پس در حقیقت آن کس دیگر باید مبدأ باشد نه این موصوف (هذا خلف).
اگر بگویی: خود این موصوف این صفت را ایجاد کرده و به خود داده، سؤال میشود که چه وقت به خودش داده؟ به عنوان مثال، صفت قدرت را چه وقت به خودش داده؟ آیا قبل از داشتن صفتِ قدرت آن را به خود داده (که قدرت بر آن نداشته) یا بعد از داشتن صفت قدرت، آن را به خود داده (که تحصیل حاصل است). هر دو فرض محال است.
معنا ندارد که موصوف علت باشد برای صفت خودش. نداشته که بخواهد ایجاد کند.
به علاوه، لازم آید که خودش هم فاعل باشد و هم قابل، در حالی که یک حقیقت، هم فاعل شئ و قابل همان شئ نمیشود.
به علاوه، این موصوف و صفت نیازمند و مخلوق خواهند شد؛ مرکب میشوند؛ محتاج خواهند بود.
اگر مخلوق شد، خالق میخواهد. اگر آن خالق هم مثل خودش باشد که او هم خالق میخواهد (تسلسل لازم آید). پس باید به جایی برسد که صفت و موصوف (ترکیب) نباشند. پس از همین اول قائل میشویم که چنین است.
قاضی سعید قمی همین استدلال را - با تفاوتی - چنین بیان کرده است:
بيان ذلك على القول بالزيادة: انّ تلك الصّفة لما كانت عارضة و كلّ عارض إمّا أن يكون واجبا أو ممكنا. و من البيّن انّه يمتنع وجوبه لأنّ الصفة [صفت یعنی اینکه وابسته است] حقيقتها الشيء المحتاج و ذلك يناقض الوجوب الذّاتي، فتعيّن أن يكون ممكنا [صفت نمیتواند واجب باشد] و كل ممكن عارض، لا بدّله من علّه لكونه و لعروضه [ممکن، هم وجودش و هو عروضش علت میخواهد]، فلا محالة تكون تلك العلّة هي الذات، فالذّات لا محالة علة لعروض تلك الصفة لنفسها [خود ذات علت شده برای خودش] فيكون الصفة و الموصوف كلاهما متعلّق الجعل [صفت متعلق جعل است معلوم، ذات هم مجعول میشود بخاطر این وصف مجعول] أمّا الصفة فظاهرة معلوليّتها و أمّا الموصوف فلأنّ كونه موضوعا لهذا العارض معلوليّة له [خودش این کار کرده پس با این لحاظ هم قابل شده و هم فاعل] و إن كان من نفسه و هذا معنى ما نقوله من انّه يلزم كون الشيء فاعلا و قابلا (شرح توحيد الصدوق، ج1، ص: 118).
اللهم صل علی محمد و آل محمد
تهيه و تنظيم: قدرت الله رمضاني
در صورتی که در مورد این جلسه سوالی دارید “در اینجا " مطرح کنید...
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز با * علامت گذاری شده اند.