-
دانلود صوت
۳۱ مگابایت
-
دانلود فیلم با کیفیت عالی
۶۹۵ مگابایت
-
دانلود فیلم با کیفیت خوب
۵۰۹ مگابایت
-
دانلود فیلم با کیفیت متوسط
۴۲۳ مگابایت
مدرسه علوم دینی حضرت ولیّ عصر عجلّ الله تعالی فرجه الشّریف کارگروه نشستهای تخصّصی مباحث اعتقادی
مشروح سخنان ایراد شده در نشست نهم
موضوع: نسبت خداوند متعال و کائنات، سنخیّت، عینیّت یا تباین؟
24 اسفند ماه 1390
مشهد مقدّس – هتل الغدیر – تالار ولایت
گزارش اجمالی آقای عبدالله رضاداد از مباحث هشت اجلاس پیشین
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین، الحمدلله بجمیع محامده کلّها علی جمیع نعمه کلّها الحمدلله الذّی لا مضادّ له فی ملکه و لا منازع له فی أمره، الحمدلله الّذی لا شریک له فی خلقه و لاشبیه له فی عظمته.
الّلهم صلّ علی محمّد عبدک و رسولک، وأمینک و صفیّک، و حبیبک و خیرتک من خلقک، و حافظ سرّک و مبلّغ رسالاتک، أفضل و أحسن و أجمل و أکمل، و أزکی و أنمی و أطیب و أطهر، و أسنی و أکثر ما صلّیت و بارکت و ترحّمت و تحنّنت، و سلّمت علی أحد من عبادک و أنبیائک، و رسلک و صفوتک، و أهل الکرامة علیک من خلقک الّلهم صلّ علی و آله الطّاهرین الأئمّة الهداة المهدیّین سیما سیدنا و مولینا بقیة الله فی السموات و الارضین عجل الله تعالی فرجه الشّریف.
اللهم کن لولیّک الجحة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعة و فی کل الساعة ولیّا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتّی تسکنه أرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.
به محضر شما گرامیان، اساتید بزرگوار، نخبگان عرصه دانش و بینش، دانشوران ارجمند، دانشپژوهان عزیز، طلّاب و جویندگان گوهر معارف و درّ حقایق، اعضای مکّرم محافل و مراکز حوزوی و دانشگاهی و عموم مدعوّین محترم در این اجلاس علمی، معنوی و معرفتی، عرض سلام، ادب و احترام دارم و پیشاپیش از اینکه دعوت مدرسه علوم دینی حضرت ولیّ عصر عجلّ الله تعالی فرجه الشّریف را اجابت فرمودید سپاسگزارم.
نهمین نشست از سلسله نشستهای تخصّصی مباحث اعتقادی را برگزار میکنیم. در هشت اجلاس گذشته از دو منبع مهّم شناخت، یعنی عقل و وحی به تفضیل سخن گفته شد. کارکردهای عقل، گستره و محدوده آن، قلمرو عقل در معارف وحیانی و رابطه عقل و وحی، اصلیترین عناوینی بود که در مبحث معرفتشناسی عقل، بدان پرداخته شد و فرصت چهار اجلاس نخست را به خود اختصاص داد.
در اجلاس پنجم و ششم مشخصاً بحث وحی در دستور قرار گرفت و از منزلت وحی در مباحث اعتقادی و جایگاه آن در فهم معارف دینی سخن گفتیم. در دو اجلاس بعد، یعنی نشستهای هفتم و هشتم نیز که با موضوع « نقدها در بوته نقد» برگزار گردید، به انتقادها و نکته گیریهایی که برخی از اندیشهوران، نسبت به مکتب و روش تفکیک ابراز کرده بودند، پرداختیم و شش نقد از اهمّ انتقادها را مطرح نموده و از بیانات استاد بزرگوار آیة الله سیّدان و فقیه گرانقدر آیة الله مروارید در پاسخ به آن نقدها بهرهمند شدیم.
اینک نهمین اجلاس، یعنی نشست حاضر در شرایطی برگزار میگردد که به نظر میرسد مباحث کلّی و زیربنایی، به منظور آشنایی لازم برای ورود به موضوعات اصلی در عرصه معرفت دینی به قدر ضرورت و کفایت مطرح شده و مورد تبیین و تشریح قرار گرفته است. بدین جهت در این جلسه و به فضل خداوند متعال جلسات آتی خواهیم کوشید که به طرح اساسیترین مباحث اعتقادی و بنیادیترین مفاهیم معرفتی بپردازیم و از پیشگاه ذات اقدس حق، در خواست میکنیم که ما را در این راه مقدّس و نیل به این هدف متعالی توفیق عنایت فرماید.
موضوع این نشست همانگونه که به استحضار عزیزان رسیده، نسبت خداوند متعال و کائنات است و ذیل این عنوان سه گزینه مهم نیز ذکر گردیده است: سنخیّت، عینیّت، تباین.
بدیهی است که نخست باید مفهوم «نسبت» تعریف شود و بدانیم که مقصود از «نسبت خداوند متعال و ماسویالله» یعنی چه؟ و به عبارت دیگر این عنوان، پاسخ به کدامین سؤال در خصوص خداوند متعال و کائنات است؟ همچنین باید معلوم شود که سنخیّت، عینیّت و تباین یعنی چه؟ و کدام یک از این عناوین، نسبت میان خداوند متعال و کائنات را به درستی و منطبق با معیارهای وحیانی تعریف میکند؟
انتظار داریم اساتید بزرگواری که برای ارائه بحث در این اجلاس دعوت شدهاند در حدّ فرصت جلسه به طرح، تبیین و تشریح مباحث یاد شده بپردازند.
ذکر این نکته نیز ضروری است که بحث حاضر بسیار مسبوطتر از ظرفیّت یک جلسه است و ادای حقّ مطلب، جلسات متعدّدی را میطلبد؛ امّا امیدواریم اساتید مدعوّ، مقدّمات، مبانی و تاریخچهی بحث را در فرصت حاضر طرح فرمایند و مطالب این اجلاس، مدخلی باشد برای مباحث جدّی و دقیقی که ذیل عنوان مذکور مطرح است و به فضل خداوند، در نشستهای آتی بدانها پرداخته خواهد شد.
فرصت را مغتنم میشمارم و از استاد گرامی جناب آقای دکتر یثربی و دانشمند فرزانه حجّة الاسلام و المسلمین جناب اقای دکتر برنجکار دعوت میکنم که برای ارائه بحث، در جایگاه حضور یابند.
ارائه بحث توّسط حجّة الاسلام و المسلمین دکتر رضا برنجکار و دکتر سید یحیی یثربی
دکتر برنجکار:
قبلاً از اساتید و سروران مکرّم به سبب تصدیع عذرخواهی میکنم.
همانطور که جناب آقای رضاداد فرمودند، این جلسه مقداری درباره مقدّمات، مبانی و تاریخچه بحث، صحبت خواهیم کرد و من سعی میکنم خلاصه مباحث را بگویم و اگر ابهامی باقی ماند در پرسش و پاسخ، بیشتر توضیح خواهم داد.
ما سه نظریّه را بحث میکنیم. یک نظریّه، نظریّه تباین است که به نظر میرسد مبنای آن، آموزه خلقت است. به دیگر بیان، در بحث از ارتباط یا نسبت بین خداوند و جهان، سه نظریّه مطرح است:
نخست نظریّه آموزه خلقت است که در همه ادیان الهی، مطرح شده و لازمه این آموزه، توحید و یگانگی خداوند است و این که خداوند و مخلوقات، هیچ اشتراکی ندارند، البتّه با ادلّه عقلی و نقلی مربوط که در این فرصت، وارد آن بحث نخواهیم شد.
بحث دوم یا آموزه دوم، نظریّه صدور است یا علیّت صدوری که لازمه این نظریّه، سنخیّت است، چون یکی از ویژگیهای نظریّه علّیّت، سنخیّت بین علّت و معلول است؛
نظریه سوّم نیز درباهی خداوند و جهان، نظریّه تجلّی است که لازمه این نظریّه، عینیّت است، و پیروان این نظریّه بر این باورند که در دار هستی، یک وجود واحد داریم و کائنات، همه تجلیّات آن وجود واحد است.
حال در نوبت اوّل، راجع به بحث صدور و سنخیّت و مقدّماتش و در واقع چرایی طرح این بحث، صحبت خواهیم کرد و در این خصوص پرسش اساسی این است که با آن که در همه ادیان الهی، بحث خلقت مطرح بوده و انبیای الهی گفتهاند که خداوند مخلوقات را میآفریند و آنها موجود نبودهاند و خداوند کائنات را ایجاد کرده است و بین خالق و مخلوق سنخیّتی وجود ندارد و خداوند یگانه است، چرا نظریّه صدور که یکی از مقدّماتش سنخیّت بوده، مطرح شده است؟
اگر بخواهیم به عقب برگردیم، به هر حال، فلسفهای که ما داریم یک شبه به وجود نیامده است و سابقهای دارد و از یک مباحث بسیار ساده، شروع شده تا به اینجا رسیده است. اوّلین بحثی که در تاریخ فلسفه مطرح شد و نخستین فیلسوفان بدان پرداختند، این بود که این تغییرات و این کون و فسادی که ما در عالم میبینیم، چرا اتّفاق میافتد؟ دیدگاههایی مطرح شد، بحث مادّة المواد مطرح شد، و نیز بحث وحدت در کثرت و این که مادّة المواد تبدیل به اشیاء دیگر میشود؛ در این خصوص آناکسیماندر، آناکسیمنس و پارمنیدس هریک نظریّهای را مطرح کردند. پارمنیدس اصل بحث تغییر را که فلاسفه قصد داشتند آن را تبیین کنند زیر سوال برد و گفت: هر نوع تغییری، لازمهاش کون و فساد است، کون و فساد هم محال است. یک استدلالی هم ارائه داد که قسمت اصلی آن، این بود که: وجود اگر از وجود به وجود بیاید، تحصیل حاصل و محال است، و اگر از عدم به وجود بیاید این هم محال است؛ بنابراین کون و فساد محال است. تغییر هم چون مستلزم کون و فساد است، محال است. پس در عالم وحدت است و این کثرتی که میبینیم و این تغییرات، همه توّهماند. این تغییرات، به حس برمیگردد و حس اعتبار ندارد. عقل، وحدت و ثبات را اثبات میکند و برای کثرت هم استدلالاتی آورد.
بعد از پارمنیدس، فلاسفه تلاش کردند که به نظریّه او پاسخ بدهند که از آن جمله امپدوکلس یا به تعبیر فلاسفه اسلامی انبا ذوقلس، آناکساگوراس و دموکریتوس و یا ذیمقراتیس و اَتمیا بودهاند. این فیلسوفان لبّ حرفشان این بود که حرف پارمنیدس درست است، و به راستی شیئی به وجود نمیآید، و به تقریر امپدوکلس- که برای اولینبار نظریّه عناصر اربعه را مطرح کرد- عناصر اربعه به وجود نمیآیند و نابود هم نمیشوند، امّا تغییراتی که ما در عالم میبینیم در اثر تجزیه و ترکیب است. در واقع، نه پیدایشی است و نه نابود شدنی، بلکه این عناصر که هیچ وقت به وجود نمیآیند و هیچ وقت نابود نمیشوند، هرگاه با هم ترکیب میشوند، کون میشود و آن گاه که جدا میشوند، فساد میشود و تغییرات به این مطلب برمیگردد. قبل از ارسطو، افلاطون این بحث را به این شکل مطرح کرده است که در واقع، ما یک مادّه اوّلیّه داریم که این مادّه ازلی است و حرف پارمنیدس، راجع به این مادّه است؛ چون واقعاً چیزی نمیتواند به وجود بیاید و نمیتواند نابود بشود، ولی آن مادّه ازلی را صانع (دمیو) بر اساس مُثل، شکل میدهد. قبل از افلاطون، اصلاً بحث خدا مطرح نبود؛ بحث این بود که در عالم طبیعت، چگونه این تغییرات ایجاد میشود؟ اوّل کسی
که بحث خدا را مطرح کرد، آناکساگوراس بود که «نوس» یا «عقل» را مطرح کرد و بعداً افلاطون، همین عقل را به عنوان دمیوژ یا صانع گرفت و گفت: صانع، مادّه ازلی را گرفت و بر اساس مُثُل شکل داد. به افلاطون نیز به سبب ارائه این ایده، «افلاطون الهی» میگویند! بنا براین کار صانع، به وجود آوردن مادّه نبود، به وجود آوردن صورت نیز نبود، بلکه تحمیل صورت برمادّه بود و به این ترتیب، افلاطون مسئله نظم عالم و این تغییرات و اتفافات عالم را حل کرد. در واقع، صانع، صورت را از مُثٍُل میگیرد، تقلید میکند و به مادّه، تحمیل میکند و این پیدایشها بر میگردد و به شکل دادن مادّه بر اساس مُثُل.
ارسطو این نظریّه افلاطون را به این شکل، قبول نکرد، زیرا معتقد بود که در نظریّه افلاطون، مُثُل بالاتر از خدا قرار گرفته و شأن خدا پایین آمده و خداوند، مقلّد شده است! و این، قابل قبول نبود. او گفت که: خداوند که محرّک لا متحرّک است، اگر بخواهد فعلی را انجام بدهد، فعل، مستلزم تغییر در ذات خداوند است. بنابراین فاعلیّت خدا، در واقع به معنای معشوقیّت خداست که مادّه، به صورت بالا عشق دارد و آخرین صورت، خداست. امّا ارسطو نیز راجع به چگونگی کون و فساد، اصل مطلب را از افلاطون گرفت و نظریّه مادّه، صورت و قوّه و فعل را مطرح کرد، به این صورت که در فرایند تغییر، مادّه حرکت میکند و صورت جدیدی را میگیرد، امّا مادّه به وجود نمیآید، صورت هم به وجود نمیآید و به طور کلّی کون و فساد مطلق، محال است و پیدایش هم، محال است؛ ملاحظه میکنید که این نظریّه ارسطو، در واقع تصدیق نظریّه پارمنیدس است.
ارسطو برای این مطلب، استدلالی را در کتاب فیزیک یا به تعبیر خودمان سماع طبیعی، مطرح کرده و حاصل آن، این است که اگر مادّهای بخواهد به وجود بیاید، لازمهاش این است که از یک مادّهای به وجود بیاید، در حالی که مادّه یعنی آن چیزی که اشیاء دیگر از آن بوجود میآیند و بنابراین معنا ندارد که مادّه از چیزی به وجود بیاید!
در این جا برای تثبیت بهتر موضوع، عین نظریّه ارسطو را که در کتاب فیزیک بیان کرده است گزیدهوار میخوانم. او میگوید:
«مادّه به عنوان قوّه، ذاتاً نابود نمیشود، بلکه به ضرورت، بیرون از حوزه کون و فساد است، چه اگر مادّه به وجود میآمد، لازم بود چیزی به عنوان موضوع نخستین، موجود باشد تا مادّه از آن به وجود آید و آن موضوع نخستین، بایستی در مادّه باقی میماند، در حالیکه این طبیعت (یعنی از آن به وجود آمدن) ذات خاصّ خود مادّه است و بالنّتیجه، مادّه بایستی موجود میبود، زیرا من مادّه را نخستین موضوعی میدانم که هر شیء، مطلقاً از آن به وجود میآید و خود موضوع، در شیئی که به وجود آمده است، باقی میماند».
دقت فرمایید که اصلاً طبق فرض، مادّه یعنی چیزی که از آن چیزی به وجود بیاید، بنابراین معنا ندارد که مادّه به وجود بیاید. ارسطو در مورد صورت هم میگوید که صورت نیز به وجود نمیآید. وی در کتاب متافیزیک گفته است: « نه مادّه به وجود میآید و نه صورت». او برای این مطلب برهانی میآورد و میگوید: « لازمه این که صورت به وجود بیاید، تسلسل است. اگر ما خود، شکل و صورت را پدید میآوردیم،لازم میآمد که ما آن را از چیز دیگری پدید آوریم، زیرا قبول کردهایم که تولید از این طریق، انجام پذیر است». وی بعد مثال میزند و میگوید: « اگر خود موضوع را هم تولید میکردیم، لازم بود به همان ترتیب تولید کنیم و بدینسان، جریان تولید کردن تا لایتناهی ادامه مییافت». او سپس چنین ادامه میدهد که: « در فرایند تغییر، مادّهای صورتی را میگیرد، صورت مطلقاً به وجود نمیآید، مادّه هم مطلقاً به وجود نمیآید، بلکه مادّهای خاص، صورتی خاص را دارا میشود».
ارسطو استدلال دیگری را در کتاب« دربارهی آسمان» در این زمینه مطرح کرده و برهان وی، بر اساس محال بودن خلاء است. او میگوید: «اگر غیر خدا، به وجود بیاید، یعنی نبوده است، پس در آن جایی که میخواهد چیزی به وجود بیاید، خلاء بوده است و در خلاء، خدا چیزی را ایجاد کرده است؛ در حالی که خلاء، محال است، پس محال است که چیزی به وجود بیاید».
به این عبارت ارسطو دقت کنید: «از آن چه قبلاً گفتیم به روشنی برمیآید که ممکن نیست که نه کونِ همه چیز وجود داشته باشد و نه کون مطلق، زیرا غیر ممکن است که هر جسمی معروض کون واقع شود، مگر آن که خلاء در حالت مفارق باشد (در حالت مفارق، یعنی یک مکان خالی، نه خللی که در داخل یک شیء وجود دارد) چه، مکانی که جسم مکوّن باید آن را اشغال کند، باید قبلاً خلاءیی بوده باشد، یعنی در آن هیچ چیز نبوده باشد. کون جسمی از جسم دیگر، مانند کون هوا از آتش، ممکن است، ولی بدون این که قبلاً جرمی وجود داشته باشد کون، غیر ممکن است». پس باید یک خلاء باشد و در جای خودش گفتیم که خلاء محال است.
همچنین ارسطو در کتاب کون و فساد، استدلال پارمنیدس را میآورد. البتّه دو استدلال دارد که یک استدلالش به تعبیر بنده، استدلال شاعرانه است که میگوید: اگر واقعاً کون و فساد بود، پس در نتیجه، دائم اشیائی از بین میرود و باید در نهایت، هیچ چیز باقی نماند، در حالی که همیشه عالم بوده است و خواهد بود. بیان وی این است:
« اگر هر دم، چیزی از موجودات از بین میروند، پس چرا تا کنون، همه موجودات از میان نرفتهاند و نابود نشدهاند؟» ... ملاحظه میکنید که او میخواهد بگوید که: چون همیشه اشیا بودهاند و خواهند بود، پس فساد نیست. همه چیز ثابت هست. چیزی نه به وجود میآید ونه معدوم میشود.
آخرین و مهمتریت استدلال ارسطو، همان استدلال پارمنیدس است. به گفته وی: « اگر بگوییم که کون مطلق وجود دارد، باید ممکن باشد که چیزی از لاوجود مطلق، به وجود آید( از عدم وجود به وجود بیاید)، آنگاه باید درست باشد که بگوییم: لاوجود، محمول بعضی از موضوعات است، زیرا کون نسبی، از لاوجود نسبی مانند ناسفید یا نازیبا حاصل میشود، در حالی که کون مطلق از لاوجود مطلق، حاصل میشود». این همان استدلال پارمنیدس بود که محال است.
اینها استدلالات ارسطو بود بر این که کون و فساد، به طور کلّی محال است. پس در عالم فقط چیزی، از حالتی به حالت دیگر درمیآید. بدیهی است که هرگاه مطلبی محال باشد، برخدا هم محال است، غیر از این که خدا به ادلّه دیگری هم کاری نمیتواند بکند که مستلزم تغییر در ذات خداست و دیگر در آن صورت، خداوند محرّک نامتحرّک نخواهد بود، امّا اساساً اگر آن اشکالات هم وجود نداشت، خود این مطلب، اصلاً محال است و وقتی مطلبی محال شد، به خدا هم نمیتوان نسبت داد.....
بعد از ارسطو به نوافلاطونیان می رسیم که در قرن سوّم بعد از میلاد، در اسکندریّه بودند. ارسطو در قرن چهارم قبل از میلاد بود. نوافلاطونیان در جایی بودند که یهودیّت و مسیحیّت فعّال بود و آموزه آفرینش مطرح بود و این که جهان را خدا آفریده است؛ آنان از طرفی می خواستند تفکر ارسطو و افلاطون را جمع کنند و تأثیر زیادی هم از مسیحیّت و یهودیّت گرفته بودند، و از سوی دیگر، می خواستند بین خدا و عالم ارتباط ایجاد کنند؛ چون افلاطون گفته بود که خدا، عالم را ایجاد نکرده است و مادّه، ازلی است و خدا به آن، صورت می دهد؛ صورت را هم از مُثُل می گیرد. پس خداوند، چیزی را ایجاد نکرده است.
ارسطو نیز میگوید که خدا کاری به عالم ندارد و آن چیزی هم که در عالم اتفاق میافتد، تغییرات است. کون و فساد مطلق، محال است و اگر اصلاً محال هم نبود، خدا نمیتوانست انجام بدهد. پس طبق ادلّه ارسطو، کون وفساد محال است، و نیز انجام فعل بر مبنای ادلّهای خاصّ توسط خداوند محال است، یعنی محال است که خدا کاری را انجام بدهد، بنابراین اگر پیدایش و نابودی محال باشد، اصل «وجود» عالَم چگونه قابل تبیین است؟ دقت فرمایید که بحث در خصوص اصل وجود عالم است، نه حرکت عالم که به گفته ارسطو از طریق معشوق بودن به خداوند نسبت میدهیم، و نه نظم عالم که به گفته افلاطون از راه تحمیل صورت بر مادّه توجیه میکنیم، بلکه بحث در اصل وجود عالم است. این جا بود که نظریّه صدور یا فیض مطرح شد که بر اساس آن، استدلالات ارسطو و افلاطون که دراصل به پارمنیدس برمی گردد، در جای خودش محفوظ است. بنابراین، چیزی در عالم خلق نمی شود، و وجود عالم به خدا منتسب است و خدا به یک معنا این عالم را ایجاد کرده است، امّا به چه صورت؟ به این صورت که عالم از خدا صادر شده است! وجود عالم از عدم نیست که ما آن را محال بدانیم، بلکه از خدا صادر شده است و وقتی هم صادر میشود، لازمهی علیّت صدوری، سنخیّت است، زیرا وقتی چیزی از چیزی صادر شود، باید آن سنخیّت داشته باشد و تباین معنا ندارد.
البتّه ما الان قصد نقد نداریم، ولی این استدلالات ارسطو و پارمنیدس، تک تک قابل نقد هستند. اشکال اصلی همه این براهین، تشبیه خالق به مخلوق است در همه چیز، از جمله در بحث پیدایش و کون و فساد.
یعنی وقتی ما میخواهیم چیزی را درست کنیم، مادّهای را میگیریم و به آن شکل میدهیم و از شکلی به شکل دیگری در میآوریم. در طبیعت هم به همین صورت است و اشیاء به یکدیگر تبدیل میشوند.
لذا فرض کردند که خدا هم وقتی میخواهد چیزی را بیافریند، باید به همین روش ما انجام بدهد. مبنای همه این استدلالات، تشبیه خالق به مخلوق است. ما از ارسطو میپرسیم به چه دلیلی، هر کون و فسادی باید از مادّه به وجود بیاید؟ ما میگوییم خداوند، مادّه را خلق میکند. خیلی جالب است که ابن سینا هم این دلایل را تکرار میکند. اگر استدلالات او را در بحث حدوث عالم نگاه کنید، دقیقاً همین است و میگوید: اگر چیزی به وجود بیاید، شیء ممکن به وجود میآید، ممکن هم موضوع میخواهد و موضوع هم مادّه است، پس باید مادّهای باشد که از آن شیئی به وجود بیاید. بنابراین فرض اینکه این مادّه میخواهد به وجود بیاید، یک مادّه دیگر است. آن مادّه هم بخواهد به وجود بیاید، همینطور خواهد بود... که در این زمینه جناب آقای مصباح حفظ الله اشکال کردهاند که امکان، یک وصف عقلی است، و بعد از تحقّق ما آن را انتزاع میکنیم. اصلاً امکان، یک مطلب عجیب و بزرگی نیست که شما برایش موضوع پیدا می کنید که موضوعش، مادّه باشد و بعد هم بگویید که خلق مادّه، مستلزم یک مادّه دیگر است و تسلسل پیش میآید! یعنی همه این استدلالات یک پیش فرضی دارد و آن این است که خدا اگر بخواهد کاری را انجام بدهد، باید مثل طبیعت عمل کند، باید مثل بشر کار را انجام بدهد، در حالی که می پرسیم: به چه دلیل باید از مادّه باشد؟ همین مادّه را هم خدا خلق می کند؛ مادّه طبق تعریف چیزی است که همه چیز از آن به وجود میآید!
در روایات داریم که: آفرینش- یا نسبت خالق و مخلوق- به سه شکل است:مِن شیء، و مِن لاشیء... که میفرماید: هیچ یک از این دو روش، درست نیست، چون اصلاً «مِن» ندارد، بلکه لا مِن شیءٍ خَلَق. این فلاسفه فرض کردهاند که باید یک مِن باشد و خدا باید «ازچیزی» خلق کند. «از» دو حالت دارد: یا «از وجود» که تحصیل حاصل است و یا «از عدم» که محال است، و راه حل آن را دانسته اند که «از مادّه» یا «از مادّه ازلی» - که افلاطون میگفت – یا «از هیولا» - که ارسطو معتقد بود – یا «از خود خدا» که فلوطین مطرح کرده اند بود! بلاخره نیاز به یک «از» دارد، در حالی که روایت می گوید: اصلاً «از» ندارد: لا مِن شیءٍ خَلَق.
جناب آقای دکتر یثربی پیشتر میفرمودند که عقل باید حفظ بشود و عقل ملاک است. البتّه ما نیز میگوییم که عقل را به عنوان ملاک قبول داریم، امّا اهل بیت علیم السّلام به ما تذکّر داده و عقل را اثاره کرده و فرمودهاند که به چه دلیل نیاز به این «از» هست؟ دلیل عقلی بیاورید! شما فرض کردهاید که نیاز به «از» هست؛ دلیل این فرض کجاست؟ اگر عقلاً نگاه کنید، هیچ مانعی وجود ندارد که خدا «خلق» کند. البتّه خلق «لا من شیء» محال است امّا در طبیعت، نه برای خداوند که میتواند «خلق» کند. در واقع آنها یک استعباد را به عنوان پیش فرض دلیل، مفروض گرفتهاند!
انشاءالله در فرصت بعدی به بحث تجلّی میپردازیم.
دکتر یثربی:
بسم الله الرّحمن الرّحیم. اگر تمام تاریخ فلسفه را مطالعه بفرمایید که تحت تأثیر غربیها و دقیق نوشته شده است، پی خواهید برد که در ذهن یونانی، خلق از عدم وجود نداشت. غرضی هم البتّه نداشتند، زیرا بشر که به وجود میآید، میخواهد که جهان را بشناسد. در حال حاضر هم، همه مشغول شناسایی آن هستند، مثل فیزیکدانان، کیهانشناسان... بشرهای اولیّه هم قصد شناسایی جهان را داشتند، و از جمله آن انسانهای برجسته، ارسطو بود. البتّه عدّهای هم مشغول زندگی روزمرّه بودند. در ذهن یونانی ایجاد نبود، امّا چرا؟ آنان مقصّر نبودند، چون برای اوّلین بار و بیرهنما میدیدند که هرچیزی از چیز دیگری به وجود میآید. هیچجا دیده نمیشود که چیزی ناگهانی و بدون زمینه پدید بیاید. در نتیجه، برای بشر بر طبق « مَن فَقَدَ حسّاً فَقد فَقَدَ عِلماً» حس، پایه است. وقتی انبیاء هم روی حس، حسّاسیت نشان میدهند و مثلاً حضرت ابراهیم علیه السّلام میخواهد که با چشم، زنده شدن مردگان را ببیند، پس نتیجه میگیریم که حسّ، مسئلهای ساده نیست.
یک قرن، دوقرن، سه قرن فلاسفه فکر میکردند که چیزی از ناچیز ممکن نیست که صادر شود و این تفکّر هم برایشان تثبیت گردید و همین تفکّر، قبل از اسلام به یهود منتقل شد، و در دوره اسلامی همین تفکرّ را در زمان مأمون – که میخواستند بنا بر سفارش نبیّ اکرم صلی الله علیه وآله و سلّم که فرموده بود: در پی علم هرکجا که باشد بروید... با علوم ملل دیگر آشنا شوند – از آنان اخذ و ترجمه کردند. این چهارچوبها بر ذهن متفکّران اولیّه ما- البتّه نه برهمه- اثر گذاشت، بنا براین مصّر شدند که خلق از عدم ممکن نیست. این دیدگاه دقیق و تصویب شده همه فلاسفه است: چه ابن سینا، چه سهروردی، چه ملّاصدرا که هر حادثی باید قبل از خود، مادّه و مدّتی داشته باشد که حرف درستی هم هست. جهان مادّه، همین گونه است. ما اگر جوجه بخواهیم، باید تخم مرغ داشته باشیم مگر اینکه معجزهای به وجود بیاید. تازه آن هم متّفقعلیه همه بشر نیست و همه نتوانستند بپذیرند که مثلاً شتری از سنگ بیرون بیاید! بشر براساس دیدههای خودش داوری کرده است و این برای ما یک درس است که عقل با تجربه، تلاش میکند که جهان را بفهمد. در حال حاضر هم، فهم دانشمندان جدید بر اساس همین محور می چرخد که ما جهان را ببینیم و بشناسیم و از قضا، بشر چاره ای هم جز این ندارد. خداوند هم در سراسر قرآن کریم، همیشه ما را به ملاحظه آیات الهی در آفاق و انفس، دعوت میکند.
امّا بشر همانطور که این خاصّیت زیبا را دارد که می خواهد بفهمد که: «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروم آخر، ننمایی وطنم؟» همین عقل ظریف، اشتباه هم میکند و تشخیص نادرست میدهد. مثلاً من در روستایی که به دنیا آمده بودم، دو زبان بود: ترکی و کردی. شاید ده ساله هم بودم که هر وقت، صحبت از یک کشور دیگر بود، میپرسیدم که زبانشان ترکی است یا کردی؟ و اصلاً فرض زبان سوم برای من قابل تصوّر نبود!
بشر، درگیر محدودیّتها، زمینهها، تعصّبات و افسانهبافیهاست و خود افلاطون نیز مقداری دچار افسانهبافی بود. از افسانههای دیگران هم استفاده میکرد و میگویند که مُثُل را از ایرانیها، اقتباس کرده بود! و ارسطو هم در همین کتاب « متافیزیک» انتقاد میکند و میگوید که این روش، روش لوگیکوس است. روش لوگیکوس یعنی: در ذهنت چیزی را ببافی و جهان را با آن تصوّر کنی! در حالی که جهان باید فوزیکوس تفسیر بشود، یعنی: خودِ جهان را ببینی و سپس آن را تفسیر کنی. عدّهای ممکن است درباره « این جلسه» داوری کنند و بگویند که اصلاً! شروع نشده و یا تمام شده است، ولی آن را کسی که خود، این جلسه را دیده است، داوریاش درست خواهد بود.
پس بشر صادقانه برای فهم جهان تلاش کرده، ولی محدودیّتهای ذهنی، زمینههای افسانهای، تأثیرات فکری و فرهنگی و شاید عوامل دیگر، او را به این نتیجه رسانده است که خلق از عدم ممکن نیست؛ امّا وقتی این تفکّر با ادیان توحیدی برخورد کرد، با یهود و اسلام برخورد کرد، معنای جدیدی به آن اضافه شد، بدین معنا که اگر همیشه خلق به معنای پیدایش «چیزی از چیزی» بود که هیچ چیز به وجود نمیآمد! چون بلاخره روزی بوده که چیزی نبوده است! وانگهی تمام جهان ما، همین جهان مادّه نیست؛ در همین جهان مادّه، چیزهایی هست که نیستند و دوباره به وجود میآیند؛ معنی ندارد که ما یک چیزهایی را بگوییم که همیشه هستند، بعد بگوییم یک چیزهایی هیچگاه نیستند! در همین کتاب اسفار، مؤلّف گفته است که ابتدا صورت وجود ندارد، سپس به وجود میآید و دوباره نابود میشود و باز به وجود میآید، ولی همو نمیپذیرد که مادّه نابود بشود!... این جاست که عقل بشر در سایه پشتیبانی وحی، راه جدیدی پیدا میکند. در بچّه غریزه مکیدن هست تا تغذیه شود، همو نمیپذیرد که مادّه نابود بشود! ممکن است او انگشت خود را ده شبانه روز بمکد و بمیرد. عاقلی او را نزدیک میکند به پستان مادرش و شیر زلال و مقوّی را میخورد و رشد میکند. عقلانیّت بشر همینگونه است. کمک وحی به عقل، توسعه میدهد: «یُثیروا لهم دَفاین العقول»، عقل مثل گنجینه است، ناگهان ظهور پیدا نمیکند و نیاز به عوامل محرّک دارد. فلاسفه ما، متأسّفانه آن چهارچوبها را چون با حرمت و عزّت از آنجا آوردند، با سلام و صلوات ترجمه کردند، در همان فضا باقی ماندند. امّا کسانی که نظر به وحی داشتند، تلاش کردند به شکلی هر دو بحث را باهم جمع کنند؛ از طرفی وحی و قرآن پیشاپیش آنها بود و از طرفی هم نمیتوانستند آن فضا را حذف کنند. مثلاً گفتند: حدوث، حدوث زمانی نیست و هرچه در زمان بوده، مادّه است، امّا یک نوع وابستگی عقلی هست بین مادّه و ذات حضرت حق. این از قرآن آمده و از وحی آمده است، ولی البتّه تحلیل نیرومندی نیست. امّا دانش امروز، در همین فیزیک جدید، بعد از نیوتن عدهّای به این نتیجه رسیدند که گاهی چیزی از عدم دیده میشود.
من در ادامه، میخواهم پیشنهادی درباره این بحث بدهم و آن، این که مکتب اسلام و تشیّع، هرگز از ما نخواسته که چشم را ببندیم و عقل را تعطیل کنیم. اگر میدانیم که جهان صاحبی ندارد، آن وقت چارهای نیست؛ ما ماندهایم در این برهوت هستی، تا هرجا توانایی داشته باشیم، باید بفهمیم و هرچه هم که نتوانستیم درک کنیم، ناچار توقف میکنیم. مثل برخی معالجات که درمان تا جایی ممکن است؛ امّا انسانهایی که معتقدند که این جهان صاحبی دارد و آن صاحب هم – مثل تصوّرات ارسطو نیست که دور از عالم است- بلکه واقعاً صاحب این عالم است، هم آفریده است و هم آن را اداره میکند و غم ما را میخورد و صبور است و مهربان است و... او دست دراز کرده و ما را کمک میکند. وحی، دست خداست. میگوید: ای بچّه! پا گرفتی؟ خب برو! ولی دستت را به من بده تا کمکت کنم؛ این راه به طرف رودخانه است، ولی این راه، پل دارد؛ تو که قصد رفتن به فلان شهرستان را داری، از این طرف نرو... هدایت و وحی، دست عنایت و لطف و رحمت الهی است:« الله ولی الذین آمنوا...»
بنابراین، ما ضمن معذور داشتن آنان و ضمن بزرگ دانستن ارسطو و امثال او که حقّی بر گردن ما دارند و به قولِ کِندی ( نخستین فیلسوف اسلامی، چون غرق در کلام معتزله بود) که میگوید: معرفت به تنهایی حاصل نمیشود... همه باید تلاش کنیم، ولی باید درست بکوشیم و باید با توجّه به وحی و پروای ایمانی عمل کنیم. اوّلین توصیّه من این است که با توجّه به وحی، در شناخت جهان کار کنیم و با توجّه به پیشرفت علوم، دلایل خوبی برای اثبات این مطلب بیاوریم، البتّه نه برای خودمان، زیرا که وحی بهترین دلیل برای ماست، بلکه برای دنیایی که دنیای جهانی کردن فکر و فرهنگ است. بیایید برای جهانی کردن هدایت قرآنی، تکیه گاهی قابل فهم همگان داشته باشیم.
نکته دیگری که می خواهم اضافه کنم این است که بحث هایی که فلاسفه ما در رابطه خدا و جهان مطرح کرده اند، براساس همان بینش است یعنی هر چیزی که از عدم به وجود نیاید، احتیاج به سنخیّت دارد. شما در این جهانی که زندگی می کنید شیر گاو را نمی توانید از درخت گردو بدوشید و گردو را هم از استخوان های گاو نمی توانید به دست آورید. هر چیز، عامل تناسبی دارد و گندم از گندم بروید، جو از جو؛ امّا این در جریان خود طبیعت است و خدا این سنّت را در طبیعت پیاده کرده است. این جا دو سوال مطرح است: آیا کلّ جهان با گردش طبیعی می چرخد؟ یا دستی این جهان را می چرخاند و هر وقت هم بخواهد، می تواند به شکل دیگری بچرخاند؟ ما تکلیف این موضوع را باید مشخّص کنیم. بله، از درخت گردو، گردو می چینیم، ولی اگر یک روز کسی بخواهد یک درخت گردو، گردو بدهد و درخت دیگرگردو ندهد، آیا موجودی هست که این کار از دستش بر بیاید؟ دیگر این که شما اصلاً خدا را در نظر نگیرید؛ من به عنوان یک انسان، اگر بخواهم یک میز بسازم، نیاز به چوب دارم، یعنی باید از یک چیزی، چیزی بسازم. ولی درویش ها و حتّی سهروردی می گوید که انسان، به مقامی می رسد که می تواند هرچه بخواهد ایجاد کند (البتّه افسانه است)! حال فرض کنید من به آن مقام رسیده باشم و شما از من یک استکان چای بخواهید و من ایجاد کنم! شما چه می خواهید؟ می گویید: هلو، و من ایجاد می کنم. در این جا دیگر سنخیّت مطرح نیست، چون این عمل، گردو چیدن از درخت نیست. موضع را باید تشخیص بدهیم. اگر می گوییم آن شکل موجود را نداریم که هیچ؛ می گوییم اگر گردو می خواهی، درخت گردو نیاز است و راه دومی ندارد. امّا در یک جمع ایمانی، قضیّه فرق می کند. ما با قانون جاذبه، یک میلیون مسئله را حل می کنیم، مگر خدا از قانون جاذبه، کمتر کارایی دارد! اگر قانون طبیعت یونانی را بپذیریم، یعنی طبیعت بی صاحب را، که خدای آن به شکل یک تابلو است که افلاک به خاطر آن می چرخند تا طبیعت تحوّل پیدا کند (تمام مورّخان، خدای ارسطو را به یک تابلو تشبیه کرده اند، مثل یک عکسی که بنده دوست دارم و به عشق آن می نویسم) حساب خودش را دارد، اما اگر مسئله، خداست، او خود باید بگوید که من چطور ایجاد می کنم. حال من نمی فهمم، باید تلاش کنم تا او را بفهمم، نه این که بخواهم او صبر کند تا ببینم قوانین من اجازه می دهد یا نه؟ از خود خدا میپرسم نه از بنده؛ می فرماید: « اعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم، و ضرب لنا مثلاً و نسی خلقه...»! این استخوان را چطور می توان زنده کرد؟ خود خدا میفرماید: « قل یحییها الذی انشأها اوّل مرّة و هو بکلّ خلقٍ علیم»! توجّه کنید که می گوید: بکلّ خلق! حال اگر ما بیاییم مثل مبانی یونانی بگوییم که: الواحد لا یصدر عنه الا الواحد در این صورت، بچه ها هم ما را مسخره می کنند؟!
البتّه این مسائل را نباید مسخره کنیم! آن ها در زمان خودشان بزرگ بودند و تلاش کردند، ولی تلاش بشر بوده است، و به هر کجا که برسد، همیشه نقص دارد. من خودم، معاد جسمانی را باور نداشتم، بعد دیدم باید تکلیفم را با قرآن روشن کنم. اگر دلیل بر حقّانیتش ندارم، درست؛ ولی باور دارم باز بگویم: نه، این کار شدنی نیست! باز نظام طبیعت را دخالت دهم و بگویم: تو اگر بخواهی متولّد بشوی، باید پدرت و مادرت متولّد شود... این، پذیرفتنی نیست!
قرآن می گوید: « إِذَا أرادَ شیئاً أن یقوُلَ لَهُ کُن فَیَکونُ» امر میکند که باش! با خمیر، قالب نمی گیرد، ریخته گری نمی کند، خدا ایجاد می کند.
البتّه من حق می دهم که بشر نمی فهمد، امّا باید تلاش کند و بفهمد. بشر باید هم در راه شناخت خدا و افعال او و هم طبیعت و هم فهم چگونگی رابطه خدا و طبیعت تلاش کند. بشر قبلاً خیلی چیزها را نمی فهمید که الان می شناسد و می فهمد. بشر گذشته را اگر اینجا میآوردید، علّت روشنی اینجا را درک نمیکرد. سنخیّت و قاعده الواحد و اینکه خدا باید با توجّه به سنخیّت بیافریند، و ... اینها همان رابطه طبیعی را دیدن است: گندم از گندم بروید، جو زجو! آنها بر وحدت خدا بسیار تأکید میکنند و میگویند: خدا که دوتا نیست و کثرت هم ندارد، حالا اگر یک نخود داشته باشیم، چطور بکاریم که هم نخود در بیاید، هم جو و هم ...؟ نه، نمیشود! این نیست، آن خدا را در نظر نگیر! همین درویش که ادّعای مقام «کن» را دارد، برای خودش حد قائل نیست! آب میخواهی، آب میدهد، ماست، کره ... و هرچه را بخواهی، ادّعا میکند که میدهد!
البتّه در تفکّر فلسفی یونانی هزاران مشکل دیگر هم وجود دارد! یونانی از جزئیّات وحشت زده بود. در حالیکه جزئیّات به درد بشر میخورد. در عمرتان سیب کلّی خوردهاید؟ ماشین کلّی سوار شدهاید؟ همسر کلّی داشتهاید؟ با کلّی میخواهم همه چیز را اداره کنند! مخصوصاً ذهن و جهان شناسیمان را . امّا کدام کلیّات؟ مفاهیم کلّی انتزاع میشوند از جزئیّات، ابزار میشوند برای طرح جزئیّات. فیزیک هم پر است از کلیّات، ولی اینرا از عالم گرفته است. عالم به شما این قانون را میدهد که هر پدیدهای باید یک آفریننده داشته باشد، و سپس از آن میرسید به یک آفریدگار حقیقی. ولی متأسّفانه چهارچوبهای یونانی میگوید که علم خدا به جزئیّات محال است! البتّه ما سرزنش هم نمیکنیم چون بشر است و ذهنش نمیکشد. شما که از صدمین درجهی آفریدگان خدا هستید، هم کلیّات و هم جزئیّات را میدانید امّا آفریدگار شما نمیداند؟! خودش میفرماید: بکلّ شیء علیم، یعنی به کلّ کلیّ علیم؟! شیء یعنی کلیّ؟!
ما باید با این امکانات جدید، کار کنیم و با این دنیایی که تشنه سخن است، باید کار کنیم و شکوه اسلام را نشان دهیم، انشاءالله!
دکتر برنجکار:
در بخش دوم عرائضم، سعی میکنم به موضوع عینیّت بپردازم. در قسمت نخست، از نظریّهی علّیّت صدوری یا سنخیّت سخن گفتیم و اشکالاتی مطرح شد که جناب آقای دکتر یثربی برخی اشکالات این نظریّه را اشاره فرمودند. امّا یکی از اشکالات کهنهای که عرفا یا متصوّفه به فلاسفه میگرفتند، این بود که میگفتند: شما میگویید از خدا اشیائی صادر شده است، و در حال حاضر، مخلوقاتی هستند، خدا هم هست، این موجود هم هست، و خدا این موجود نیست، پس خدا محدود میشود به این موجود!
جوابی که فلاسفه به خصوص در حکمت متعالیّه به این اشکال دادند – با توجّه به بحث عین الرّبط بودن- این بود که درست است که این موجود از خدا صادر شده امّا این، عین الرّبط به خداست. این موجود معلول است و معلول هم عین الرّبط است و خدا واجدِ کمال این معلول هست، بنابراین محدود نیست؛ چون کمال آن را دارد. عرفا متقابلاً جواب دادند که خداوند کمال این را دارد، امّا این وصف جزئیّت همین شیء خارجی، اینکه دیگر خدا نیست، چون فرض کردیم که دو وجود هست؛ خدا وجود دارد، این شیء هم وجود دارد و این شیء خدا نیست؛ نتیجتاً دو وجود هم داریم و خدا به این شیء محدود میشود! و اگر بگویید که خداوند جز نیست همین شیء خارجی را هم دارد، در این صورت خداوند مرکّب میشود! بنابراین هیچ مفرّی نیست مگر اینکه بگویید: این شیء، تجلّی خداست، نه اینکه یک موجودی است که از خدا صادر شده است هرچند عین الرّبط باشد؛ موجودات، تجلّی خدا به شمار میروند، و وقتی تجلّی باشد، یک وجود بیشتر نیست، بنابراین « لیس فی الدّار غیره دیّار» هیچ گونه محدودیتی هم نیست. به هر چیزی هم که دست بگذارید، تعیّن آنرا میبینید که البتّه تعیّنش، خدا نیست بلکه همان تجلّی است. البتّه تعیّن هم یک امر اعتباری است؛ به قول پارمنیدس – که لبّ مطلب را بیان میکند – ما این طور میبینیم و اگر چشم حقیقتبین داشته باشید، وجود را خواهید دید. وجود هم یکی بیشتر نیست و همه اشکالات هم برطرف میشود!
من در اینجا دو عبارت را میخوانم از مناظره بین مرحوم سیّد احمد کربلایی و مرحوم کمپانی که همین بحث نزاع بین فلسفه و به خصوص حکمت متعالیّه و بحث تشکیک و وحدت شخصی وجود است. خلاصه این منظره در کتاب مهر تابان آمده است که علّامه طباطبایی به عنوان مدافع حکمت متعالیّه و مرحوم علّامه تهرانی به عنوان مدافع وحدت شخصی، در آن به تبادل آراء پرداختهاند.
دو عبارت از هر کدام را میخوانم که دقیقاً خلاصه همان مناظرات است.
عبارت علّامه طباطبایی:
در عین آنکه وجود، واحد و بسیط است، این وجود واحد، دارای مراتبی است که از یک طرف به اعلی المراتب و از طرف دیگر متدرجاً نزول پیدا میکند تا به ادنی المراتب میرسد و در بین این دو درجه اعلی و ادنی، بقیّه مراتب، علی حسب اختلاف درجات و مراتبشان قرار دارند، به طوری که هرچه رو به بالا برویم، وجود قویتر و شدیدتر و وسیعتر خواهد بود و بالعکس از بالا هرچه رو به پایین بیاییم، وجود ضعیفتر و تنگتر خواهد بود. به طوری که هر مرتبه از مراتب بالا، واجد کمال درجات مادون خود است و لاعکس.
علّامه تهرانی: « اصل فرضیّهی تشکیک در وجود جای تأمّل و اشکال است؛ چون در این فرضیّه چنانچه ذات واجب تعالی شأنُه را مرتبهی اعلا قرار دهیم و بقیهی مراتب را و درجات ممکنات بر حسب اختلاف درجهی آنها در قرب و بُعد بگیریم، در این صورت ذات واجب، محدود به حدود ممکنات شده، و در وجود طبعاً متعیّن و متقیّد تا سر حدّ ممکنات گردیده است. چون بنا به فرض، ذات واجب و تمام ممکنات در اصل حقیقت وجود اشتراک دارند و ما به الامتیاز آنها همان انّیّت و ماهیّت آنهاست، و در این فرض، ذات وجود واجب که ماهیّت آن همان انِّیّت اوست، محدود به حدّ اعلا درجهی از ممکنات میشود. و با آن ممکن هم جوار و همسایه قرار میگیرد؛ و غایةالأمر بالشّدّة و الضّعف؛ والوجوب و الإمکان آن وجود واجب متمایز و مشخّص میشود؛ و این، رفعِ معنی تحدید را نمیکند؛ و بلأخره وجود واجب محدود به وجود ممکن، و در حدّ و مرز وجود ممکن قرار میگیرد».
ملاحظه میکنید که از آنجایی که بحث را شروع کردیم که پارمنیدس بود تا رسیدیم به افلاطون و بعد ارسطو و بعد فلوطین و اشکالاتی که به نظریّه فلوطین مطرح شد، همه مطالب سرانجام منتهی گردید به یک وجود. کوشیدند که بگویند در دار هستی یک وجود بیشتر نیست؛ و در این صورت نه ترکیب پیش میآید و نه محدودیّت، و همه اشکالات هم برطرف میشود. امّا یک مطلبی که هیچ عقل و هیچ وجدانی نمی تواند بپذیرد این است که اصلاً چرا این اشکال را مطرح کردند؟ اشکال بر مبنای قیاس خالق و مخلوق بود که از اوّل اشتباه چیده شد تا نهایت باید به این جا ختم شود که هیچ چیزی نمی تواند موجود باشد به غیر از خدا، چون در غیر این صورت، خدا محدود میشود! چرا این مطالب را میگوییم و این اشکال را مطرح میکنیم؟ چرا آن صدور را گفتیم؟ چون خدا را به مخلوقات تشبیه میکنیم. اگر از اوّل نظریّه خلقت و نظریّه زمانی است که دو موجود در عرض هم باشند، هم سنخ باشند. یعنی این اشکال مبنایش، سنخیّت است. سنخیّت هم مبنایش، همان مطالبیست که در نهایت بر میگردد به قیاس خالق و مخلوق.
ما میگوییم که خدا هیچ سنخیّتی با مخلوق ندارد. خدا واجب الوجود است و در همان واجب الوجودیاش نا محدود است و موجودات هم قیدی برای خدا نیستند، چون آنها ممکن الوجود هستند (حالا با اصطلاحات فلسفی صحبت کنیم)
خداوند آقای فیّاضی را حفظ کند که مثال زیبایی میزدند، البتّه نوعی تشبیه و برای تقریب به ذهن است؛ ایشان میگفتند: شیشههای مختلف هست، نور هم هست، این شیشه به نور قید میزند؟ خیر، نور از همه این ذرّات شیشه عبور میکند، امّا نور، شیشه نیست، شیشه هم نور نیست. بله، اگر هم سنخ باشند، مشکل قید و محدودیّت پیش میآید. حال من یک مثال بزنم: هر گاه دو دکتر در یک محله باشند، ممکن است با یکدیگر رقابت کنند، امّا اگر یک دکتر ویک مهندس باشند، کاری به هم ندارند و یک دیگر را قید نمیزنند. اصلاً ممکن در ذاتش ممکن است؛ بنابراین محال است که خدا حائز این ممکن باشد، چون ذات خدا واجب است. ذات خدا یک سنخ است و ذات ممکن، سنخ دیگر. ذات مقدس خدا اصلاًنمیتواند ذات ممکنات را داشته باشد تا اگر نداشته باشد، بگوییم حد میخورد! ما وقتی میتوانیم حد را مطرح کنیم که توحید را کنار بگذاریم و سنخیّت رابگیریم. بله بر اساس سنخیّت حد میزند، لذا نظریّه صدور در برابر نظریّه وحدت شخصی، محکوم است و لذا فلاسفه به سمت عرفان میروند چون نمیتوانند جوابی بیابند. امّا اگر از اوّل سنخیّت را مطرح نمیکردیم و توحید را میپذیرفتیم و باور داشتیم که خداوند، ممکنات را خلق کرده است، در آن صورت میپذیرفتیم که مخلوق، خالق را قید نمیزند! خدا هر روز هزاران مخلوق را خلق کند، آنها که نمیتوانند خدا را قید بزنند، چون سنخیّتی نیست. در آن مثال، مثلاً شما هر روز یک شیشه اضافه کنید، باز نور عبور میکند و همه جا هم هست.
« لا یخلو منه مکان» همه جا خدا هست، امّا خدا همه چیز نیست. آنها فکر می کنند که «لایخلو منه مکان» یعنی خدا همه چیز هست، پس اینجا هم خدا هست، آنجا هم خدا هست. اینکه خدا همه جا هست به این معنی نیست که مثلاً در آن مثال، خدا شیشه است. نور شیشه نمیشود، و شیشه هم نور نخواهد شد.
بنابراین اشکال از همان بحث خالق و مخلوق پیش آمده و این آخرین اشکالی هم که وارد شده است، بر اساس همین سنخیّت است. ما اگر توحید را بگیریم و سنخیّت را کنار بگذاریم، هیچ قیدی نخواهد زد. نظریّه خلقت، لازمهاش توحید است. البتّه من به جای بینونت، میگویم توحید؛ هرچند در روایت هم آمده است: « بائن من خلقه» امّا توحید معروفتر است؛ خدا یگانه است و هیچ موجودی هم خدا راقید نمیزند، و واقعاً همان طور که آقای دکتر فرمودند: در ذهن بشر چیزهایی هست که بر اساس آنها در مورد خدا قضاوت میکند.
در حال حاضر، ما در بحثهایی که مطرح میکنیم، این گرفتاری را داریم و تا میگوییم: معرفت فطری، میگویند: این معرفت فطری، علم حصولی است یا حضوری؟ حصولی باشد، مفهوم است و حضوری باشد، وحدت شخصی وجود است ... این طور نیست! چرا هرچه را که گفته میشود، بر اساس همین معلومات بشری قیاس میکنید؟ میخواهم بگویم که در واقع ما یک مشکل مفهومی هم داریم. یعنی در دین هر مفهومی که مطرح میشود؛ بشر آن را بر اساس چیزهایی که از قبل در ذهن داشته، قیاس میکند و معنایی برای آن تصوّر میکند و دچار اشتباه میشود؛ اشتباهی که آقای دکتر هم به برخی از آنها اشاره فرمودند. مثلاً در بحث علم خدا میپرسند که علم خدا چطور است؟ ابن سینا میگوید: از طریق صور مرتسمه، و ملّا صدرا میگوید: از طریق ذات خودش، چون علّت اشیا است. ملاحظه کنید که این دو جواب به علم خدا، هر دو بر اساس دو نوع علمی است که بشر دارد. یعنی میخواهیم مسئله خدا را حل کنیم، ذات خدا و کُنه علم خدا و چگونگیاش را مطرح کنیم، میگوییم کدام یکی از این اقسام علمی را که من دارم، خدا هم دارد؟!
صور مرتسمه! یعنی یک هواشناس، وضعیّت هوا را از روی علّتها پیشبینی میکند. پس نتیجه میگیریم که علم خدا هم به جزئیّاتی که بعداً به وجود خواهد آمد، از این طریق است. دائماً قیاس میکنیم. در حالی که اگر از این قیاسات خود رها کنیم و واقعاً قواعد عقلی را مبنا قرار دهیم – قواعدی را که البتّه ائمه علیهم السّلام به ما آموختهاند- اگر آن قواعد را اصل قرار بدهیم، همه مشکلات برطرف خواهد شد.
مثال دیگر در موضوع خلقت است که فرمودهاند: خلقت از عدم؛ البتّه در تعبیر خلقت از عدم، مسامحهای است و منظور، خلقت لا من شیء است؛ میپرسیم چطور؟ یعنی فعل خدا مشابه کدام یک از افعالی است که من انجام میدهم؟! یعنی فعل خدا را بر اساس افعال خودمان تفسیر میکند و این، همان تفکرّی است که بسیار به ما آسیب زده است.
دکتر یثربی:
در مسئله تجلّی برای افرادی که اهل بحثهای فنّی نیستند و درس طلبهگی و یا عرفان نخواندهاند، عرض میکنم که فرق خلق و تجلّی، این است که فرض کنید که من همان آدمی هستم که قدرت ایجاد دارم. شما از من یک لیوان آب میخواهید و من یک لیوان آب ایجاد میکنم، ولی من، من هستم و این هم یک لیوان آب؛ امّا تجلّی یعنی شما از من یک لیوان آب میخواهید و من خودم یک لیوان آب میشوم! و یا یک سیب میخواهید، اگر خلق باشد، سیب را ایجاد میکنم و اگر تجلّی باشد، خودم به شکل سیب میشوم.
این مسئله در هند ریشه دارد و حتّی میگویند که یونان هم از آنگرفته است و البتّه در یونان هم کمتر از هند، ریشه ندارد. به جهان اسلام هم از قرن دوم سرایت کرد. اگر در اسلام به شکل علمی نگاه کنیم معجزههایی هست که شقّ القمر در برابرشان اصلاً معجزه به حساب نمیآید. یکی از این معجزهها قرآن است که در زمانی نازل شده است که از چهار طرف، همین افکار خرافی وجود دارد. مسیحیّتِ تحریف شده از سویی و هند از سوی دیگر، اطرافش را اشغال کرده است. قرآن میآید و حرفی میزند که نه حرف یهود و نه مسیحیّت و نه هند است، امّا مسلمانان، با داشتن همین قرآن، فقط یک قرن توانستیم خودمان را نگه داریم. از قرن دوّم با فتوحاتی که انجام شد، از جمله در افغانستان و رسوبات آیینهای هندی و با فتوحاتی که در فلسطین انجام شد و مسیحیّتِ تحریف شده، آثارش را وارد اسلام کرد، به چاه مکاتب مختلف افتادیم. از قضا نسیم مسیحیّت هم زودتر آمده بود. جریان خانه عثمان حنظله که عدّهای جمع شده بودند و ریاضت میکشیدند و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم مطلع شد و با تعبیر تندی فرمود که گذشتگان شما همین آیینها، بدبخت کرده است، در دین من ریاضت و رهبانیّت نیست، ریاضت دین من، رهبانیّت امّت من، جهاد است، مبارزه با مشکلات و جهل است ...
در هر حال، در بحث تجلّی هم دو مطلب مطرح است: اول طبیعی نگری یونانی است، چون میراث یونانیان به فلوطین منتقل شد و او هم آن را بسیار تغییر داد و تقریباً محتوای آن را عرفانی کرد، و اصلاً به ارسطو هم هیچ ربطی ندارد و یکی از اشتباهات فلاسفه گذشته ما این بود که یک کتاب نو افلاطونیان را (کتاب استولوجیا) را از ارسطو میدانستند. اصلاً کلّیِ مسخ کردند و این شد تعالیم یونانی، و مسیحیها در مسیحیّت تحریف نشده در برابر آن ایستادند. فورفوریس کتاب محکمی نوشت در نقد مسیحیّت تحریف شده و اینها هم آن را تعالیم شرک مینامیدند. او ایراد میگرفت از مبانی مسیحیّت و آنها هم اینها را تعالیم شرک میدانستند. امّا بعد از اینکه امپراطور (قسطنطین) مسیحی شد، با نظر او مبانی تعالیم یونان را با آموزههای مسیحیت ترکیب کردند. علمای ما از این ترکیب جلوگیری کردند و با جلوگیری از این ترکیب، دو خدمت کردند. من خودم اهل فلسفه و اهل عرفانم و آثارم هم دلالت بر این ادّعا میکند، امّا هیچ وقت بدبین نبودهام، چون آنها دو کار مثبت کردند: یکی اینکه دین را با این اختلاط به هم نریختند. دوم اینکه راهِ ما را برای تحقیق نبستند. مسیحیها با ترکیب تعالیم یونان، راه تحقیق را بستند. دعوای علم و دین آنجا جدّی بود. اگر میگفت در این کتاب که تعالیم یونانی بود – البتّه بیشتر از ما گرفته بودند، با تأثیر از ترجمههای ابن رشد و ابن سینا- فیزیک یا شیمی میگوید: عنصر، چهار تاست، آنها میگفتند: بیش از چهارتاست و دعوا میشد. ولی در جهان اسلام صدای کسی در نیامد، چون ما، علم حسّی و تجربی را دینی نکرده بودیم. علمای ما، این کار بزرگ را برای ما کردند. اول، دین را حفظ کردند و گفتند: مثلاً فیزیک بخوانید ولی نگویید قرآن میگوید چهار عنصر داریم، بلکه بگویید ارسطو گفته است؛ الان هم بگویید: خودمان کشف کردیم، تجربه کردیم؛
دومّین نتیجه این بود که مسیحیّت شروع کردند به نقد ارسطو و جنگ علم و دین اتفاق افتاد. هم دینشان تحریف شد و هم جنگ اتّفاق افتاد. کاپلستون در مورد عمق این ترکیب میگوید: طوری مباحث را مخلوط کردند که اگر مسیحیّت دو واژه را عوض کنید، میشود نو افلاطون، دو سه واژه را تغییر دهید، میشود مسیحیّت! و من گله دارم که برخی، در حال حاضر قصد دارند که تعالیم یونانی را اسلامی کنند. آن هم در این دوره و زمانه! اگر چنین شود، در آینده هر کسی بگوید: بالای چشم ابن سینا ابروست، باید بگویند: وا اسلاما... این کار را نکنیم که پیشینیان ما نکردند.
امّا با این اشکالات در بینش تجلّی، هنوز این بینش خلق از عدم را نمیتواند تحمل کند. هنوز باید ( همان وجود واحد) تبدیل به چیزی شود، و چون چیز دیگری هم غیر از خودش نیست، بنابر وحودت وجود، باید خودش تبدیل شود و:
هر لحظه به شکلی، بت عیّار در آمد دل برد و نهان شد، گه پیر و جوان شد... الی آخر؛
میگویند عطّار، وقتی سرباز مغول قصد کشتنش را داشت، گفت: کلاهت را کج کردی و خیال کردی نمیشناسمت؟ خودتی، بزن!
بنابراین، میگویند: از عدم نمیشود و غیر از آن هم چیزی نیست، پس باید خودش تبدیل به هر چیز شود. این یک مشکل، مشکل دیگرکه دکتر برنجکار فرمودند و من با بیان دیگر عرض میکنم این است که: آنها چون نگاه فیزیکی دارند حتّی، به خدا، خیال میکنند که مثلاً این جام وقتی از آب پر است که دیگر هیچ چیز در آن وارد نشود. جهان هم با خدا پر است و اگر بگویی غیر خدا هم هست، نتیجه میگیرد که پس جای خدا ذرّهای محدود شد! اگر صد چیز هست، صد ذرّه جای خدا محدود شده است! در حالی که اصلاً این جور نیست، رابطه خدا و خلق این طور نیست. خدا جایی را برای کسی تنگ نکرده است و هیچ موجودی هم محدودیّتی را برای خداوند ایجاد نکرده است: « هو معکم اینما کنتم»؛
بیانات استاد ارجمند آیتالله سید جعفر سیّدان دام ظلّه
بسم الرّحمن الرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین و خیر الصلوة و السّلام علی خیر خلقه حبیب إله العالم أبی القاسم محمّد و علی آله الله و الّعن الدائم علی اعدائهم اعداءالله من الآن الی یوم لقاءالله؛
اعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم؛ لیس کمثله شیء.
با تشکر از عزیزانی که بهره بردیم از محضرشان، همچنین اساتید و فضلایی که شرکت کردند و عموم کسانی که دعوت این اجلاس را پذیرفتهاند، آرزوی موفقیت برای همگان دارم.
من تأکید داشتم که اصلاً صحبتی نداشته باشم و فرصت در اختیار دوستان باشد که افاضه بفرمایند، ولی با اصراری که شد چند دقیقهای، دو سه مسئله کوتاه در تتمّه بیانات عزیزانمان به عرضتان میرسد و مسئله تازهای را مناسب نمیدانم که در این فرصت، طرح کنم.
در ارتباط با عنوان بحث، خداوند متعال و کائنات: سنخیّت عینیّت یا تباین، همانطور که فرمودند، هر یک بر اساس مبناییست. اگر چنان چه مبنا در خلقت، ایجاد باشد نتیجه تباین است. اگر مبنا، صدور باشد، نتیجه سنخیّت است و اگر مبنا در خلقت، جلوه و نمود باشد، نتیجه عینیّت. سنخیّت، عینیّت و تباین، بر اساس این مبانی است و آن چه در وحی به قاطعیّت عنوان شده که هم از نظر عدد و کمیّت آیات و روایات، و هم از نظر کیفیّت و روشنی دلالت، قابل هیچ گونه انکار نیست و وقتی کسی آن چه را که از وحی داریم بررسی کند، اعمّ از قرآن و بیانات معصومین علیهم السّلام، به این نتیجه میرسد که ذات مقدّس حضرت حق، کائنات را ایجاد کرده است. اگر کلماتی نظیر: إنشاء، بدیع، جعل، خلق، بدأ، بدع و ... در آیات کریمه قرآن بررسی شود و نیز احادیث مربوط ملاحظه گردد، مدّعای وحی، یعنی همان ایجاد اثبات میشود و این، مسئله ای است قطعی.
حالا کسی اگر نمیپذیرد و برای خودش یک مبنای اخری داشته باشد، البتّه او آزاد است، ولی آنچه که در وحی مطرح است، کاملاً مشخّص است که این است و این تعبیری که در حدیث شریف مطرح هم شد، یعنی خلق لا مِن شیء، نه خلق من شیء و نه خلق من لا شیء، نیز در ارتباط با همین مسئله است که در مدارک فراوان وحیانی اعمّ از ادعیّه و خطب و روایات ما، بسیار وارد شده است.
همچنین این سؤال که در ضمن، مطرح شده که خلق لا من شیء تشریح بشود، همان طور که فرمودند مسئله، مسئلهایست که کیفیّت آن، قابل تشریح نیست. چه اینکه اصلاً در ارتباط با حضرت حق، مقوله کیف در کار نیست! « کیّف الکیف فلا کیف، أیّن الأین فلا أین له»؛ این است که اساساً کیفیتی که کسی بخواهد آن را تشریح کند مطرح نیست و اگر بخواهیم در ارتباط با این مسئله، موضوع را تقریب کنیم، مثالهایی هست که از جهتی مفید و از جهاتی مخدوش است، و آن مثالی که به ذهن من در جواب این سؤال آمده و بسیاری از بزرگان و عزیزان هم از همین مثال استفاده میکردند، ایجاد صورتهای ذهنی است. ما چطور صُوَری را ایجاد میکنیم؟ الان دست بنده به صورت مستطیل است، جمعش میکنم، به شکل کره میشود، این کره نبود، این هیئت کره نبود، ایجاد شد. کتابخانهای با ابعاد صد فرسنگ درصد فرسنگ در ذهنم ایجاد میکنم، و ... من این صور ذهنی را از چیزی ایجاد نکردم و عدم هم مادّهاش نیست که باز مشکل عقلی داشته باشد، بلکه ایجاد است. البتّه همان گونه که گفتم، این مثال از جهتی ناقص است، ولی صرفاً در جهت تقریب ذهن نسبت به مقولهای ایجاد، کارآیی دارد.
مطلب دیگر نیز تذکّر این نکته است که باید همچنان فعّالیّتهای علمی بر مبنای تعقّل ادامه پیدا کند، تا مسائل روشن شود؛ مگر در مواردی که وحی خود فرموده است که در این موارد راه ندارید که در آن صورت، راه بر تعقّل مسدود است، و اگر چنانچه نصوصی در این جهت داشتیم، البتّه آن نصوص به جای خودش محفوظ است، مثل این که فرمودهاند: « داخل فی الاشیاء لا کدخول الشیّء فی الشّیء ...»؛ هرگاه روایات این باب و احادیثش را بررسی کنیم، میبینیم که از آن استفاده میشود که راهی برای درک چگونگی و کیفیّت موضوع نیست! ولی آنجایی که درک تلقّی صحیح نفی نشده است، هر چند مسئله مشکل باشد، جا دارد که بیشتر فعّالیت شود. همچنین در ارتباط با مسئله « آینه» هم که سؤال شده بود، توضیحی را که فرمودند بسیار روشن، مفید و درست بود، به علاوه این که سؤال این بوده است که خدا در اشیاء است یا اشیاء در خداست؟ حضرت امام رضا علیه السّلام مثالی زدهاند که در آن مثل، با این که جریانی تحقّق دارد، ولی در عین حال دخول شیء فی شیء در کار نیست. وقتی که انسان در مقابل آینه قرار میگیرد، به نظرش میآید که صورتش در آنجا تحقّق پیدا کرده، و هر چند واقعیّتی رخ داده است، ولی دخول شیئی در شیئی وجود ندارد.
در ارتباط با توضیح بیشتر و تکمیل پاسخ نسبت به این سؤال که خلق لا من شیء یعنی چه؟ عنایت فرماییید که همهی رویکردهای عقلی در موضوع خلقت کائنات را، به حقیقت با آنچه که در وحی مطرح شده، کاملاً میتوان پاسخ داد. خلق من العدم نیست، زیرا عقل میفهمد؛ در آنجا ما نمیتوانیم از آنچه که عقل محال بودن آن را به روشنی میفهمد، دست برداریم؛ کما اینکه بسیاری از مسائلی که نسبت به خدای متعال نفی میکنیم، مسائلی است که عقل به روشنی میفهمد که دربارهی خدای متعال معنا ندارد و نفی هم میکند؛ امّا در بعضی مسائل، عقل حکمی ندارد، بلکه محضِ استعباد است. خلق من العدم را که عدم ماّده شیء باشد، عقل میفهمد که غلط است. خلق من الشّی نیز با توحید مغایر است: « .... و لو کان قدیماً لکان الهاً آخرا»؛ امّا خلق لا من شیء یعنی همان قدرت ایجاد داشتن، تنها به دلیل همین مطالب و دقائقی که عزیزان فرمودند، مقایسه کردن خود با خدا، استعبادها را به وجود میآورد، و الّا اگر از استعباد صرف نظر کنیم، عقل حکم به امتناع نمیکند، بلکه چگونگی امر را نمیفهمد و بیان کیفیّت و چگونگی نیز امکان ندارد.
در ارتباط با وحی، مشخّص است که مبانی وحیانی بر مسئله بینونت استوار است، به خاطر این که خلقت، ایجاد است و آن وقت است که با چنین مسئلهای همه حرفهایی که در وحی هست، معنا پیدا میکند و اگر چنان چه منشأ، ایجاد نباشد و مسئلهی علّیت تامّه فلسفی باشد، یعنی سنخیّت، یا مسئلهی جلوه و جلوات و ظهور باشد که در عینیّت و عرفان است، در این صورت، بسیاری از حقایقی که در وحی مطرح است همه بیمعنا خواهد بود، از قبیل دعا، قضاء حوائج و حتّی مسئله عبودیّت و تکلیف و امر و نهی و ... و همه چیز به هم میریزد! زیرا اگر عینیّت به این معنایی که مکرّراً مطرح شده است است که یک وجود است و تطوّر او مانند: دریا و موج دریا و شکنهایی که برای دریا با امواج به وجود میآید، یا حتّی نفس و قوای نفس که گفته میشود قوای نفسانی در عین این که متعدّد است، متّحد با نفس است... اگرچنین چیزی باشد، مسئله تکلیف و مسئله امر و نهی همه فاقد معنا خواهد بود، و بلاخره ناچار به مسئله حقیقت و رقیقه آن میرسند، یعنی یک حقیقت است و رقیقه او، یک حقیقت هست و نمود او و جز نمود او چیزی نیست و بالنّتیجه گفته میشود که لاجبر و لا تفویض، بل امر بین الامرین، یعنی لا جبر و لاتفویض، من باب السالبة، منتفی بالانتفاء موضوع! چه این که خود اوست و نمود او، خود اوست وظهور او، خود اوست و تجلّی او و در نتیجه همه این مسائل بیمعنا خواهد شد! امر و نهی و تکلیف و خضوع و «خذوه فغلّوه ثم الجحیم صلّوه ثم...»! امّا مشخّص است که آن چه در وحی است، غیر از این است.
حال برای این که جلسه مقداری تنوّع داشته باشد، یکی دو دقیقه وقتتان را اضافه بگیرم. شاید این خاطره را در یکی از این جلسات گفته باشم. این صحبت مربوط به چهل سال قبل است که در تهران یکی از آشنایان دعوت کرد و گفت: امشب یک شخصیّت عرفانی به خانه ما تشریف میآورند و تو هم بیا، تا مقداری صحبت بشود. پرسیدم: او کیست؟ معرّفی کرد و متوجّه مطلب و مبانی شدم و بلاخره رفتم. ایشان هم شروع به صحبت کردند و دید که مشتری بدی ندارد! و خوب گوش میکند... و من مقداری به حالت علاقهمندی گوش دادم، تا آنجا که گفت: بله، یک وجود است، خودش هم هست که متطوّر میشود، مالک میشود، مملوک میشود، گدا میشود، غنی میشود...، از این حرفها گفت و گفت و خیلی پرده را زد بالا، و من هم گوش میکردم! ضمناً قبل از این که ادامه مطلب را بگویم تأکید میکنم که به راستی افرادی هستند که اینگونه میاندیشند و میپندارند که این ذهنیّات، واقعیّت دارد! همین چند روز پیش کسی خانه ما آمد و گفت: من خدا هستم! رسماً ادّعای خدایی میکرد و با هسر خود نیز اختلاف داشت و من با آیت الله مروارید هم تماس گرفتم و به جناب ایشان، موضوع را ارجاع دادم، زیرا آن خانم میگفت: آیا عقدمان درست هست یا نیست؟ زیرا همسر من میگوید: من خدا هستم! و من از آن مرد پرسیدم: شما خدایی؟ گفت: بله، من ده سال است که متوجّه شدم، خدا هستم! ... در هر حال آن شخصّیت گفت: همه چیز اوست و تطوّرات اوست. من وقتی این مطالب را گفت، گفتم: من چی هستم؟ گفت: تو هم همین طور خدا هستی! گفتم: پس چرا من نمیفهمم که خدا هستم؟ گفت: از شدّت ظهور نمیفهمی. گفتم: از شدّت ظهور، وقتی است که چند چیز باشد و یک چیز از شدّت ظهور مخفی میشود. مثلاً اینجا میز هست، دیوار هست، کتاب هست، آن وقت گفته میشود که نور هم هست، ولی از شدّت ظهور مخفی شده است، امّا اگر خودش باشد و خودش و تطوّرات خودش، دیگر از شدّت ظهور مخفی شدن معنا ندارد. گفت: عقل تو قلدر است. گفتم: پس تو منی، من توام؛ من توام، ت. منی؛ و تکرار میکردم... و در این حال، صاحب خانه دخالت کرد سفره را انداخت...
در هر حال، کار به این مراحل میکشد، ولی بلاخره آن چه که در وحی هست، کاملاً مبانی مجزّا، مشخّص و روشن در این بحث دارد. ادلّه وحیانی از نظر کیفیّت و کمیّت، بسیار مشخّص و از نظر محتوا هم بسی روشن است.
امیدواریم خداوند متعال در این کشوری که کشور معصومین علیهم السّلام و مفتخر به پیروی از وجود مقدّس آقا حضرت بقیّة الله الاعظم عجلّ الله تعالی فرجه الشّریف است، و از مقام شامخ رهبری تا بقیّه مراحل همه افتخار نوکری اهل بیت را دارند، هر چه بیشتر و بهتر مبانی اهل بیت بیان و روشن شود، زیرا به راستی آن چنان غنی هستیم که نیازی به هیچ مکتب و مسلک دیگری نداریم. کافی است که آن چه را داریم، خوب بفهمیم. امام هشتم علیه السّلام در یکی از سخنان خود قریب به این مضمون را میفرمایند که: علوم ما را فرا بگیرید تا با هرکس که بحث کنید، بر او فائق آیید؛
از سوی دیگر، بطلان مطالب نادرست مکاتب غیر وحیانی چنان است که اگر کسی منصف و متعقّل باشد، بسیار بهت زده خواهد شد. اخیراً به مناسبتی درباره لم یلد و لم یولد در این تفسیر منیر، تفسیر بیان السّعاده دیدم که رسماً چنین نوشته شده: بله، لم یلد و لم یولد؛ چرا؟ چون جز خداوند متعال، چیزی نیست! و معنا ندارد چیز دیگری باشد، چون چیز دیگری معنا ندارد، ولادت و یولد و یلد، معنا ندارد! در همین عباراتی که آقای دکتر برنجکار از کتاب مهر تابان خواندند، کار به آن جا میکشد که میگوید: از جملهی آن چه که دلالت دارد بر وحدت وجود اطلاقی و یکی از بهترین دلالتها، همین آیه است که میفرماید: أالهکم التّکاثر... تکاثر یعنی متعدّد دیدن و متعدّد فهمیدن! در حالی که تعدّدی نیست، تکاثری نیست، وحدت است! و آنجا که فرمود: لترونّ الجحیم: أی: جحیمِ کثرت را دیدن مراد است!
به هر حال، عدم صحّت این حرفها مشخّص است و چقدر شایسته است که عزیزان در این مسائل، اجتهادی حرکت کنند، یعنی همراه با تعقّل تام و مداوم و پرهیز از شخصیّت زدگی و البتّه با رعایت حرمت نسبت به اشخاص؛ و زنهار که این طور نباشد که غیر معصوم را در جایگاه معصوم بنشانیم، همان گونه که در این حدیث مکرّر به عرض رسیده: «إیاک أن تنصب رجلا دون الحجة، فتصدقه فی کل ما قال» بر این زنهار و پرهیز تأکید شده است.
امیدواریم که خداوند متعال هرچه بیشتر به همه ما توفیق کرامت بفرماید. والسّلام علیکم و رحمة الله.
در صورتی که در مورد این همایش سوالی دارید “در اینجا " مطرح کنید...
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز با * علامت گذاری شده اند.